رضا نیازمند
علیرضا بهداد: از یک سال پیش تا کنون سلسله گفتوگوهایی را با دکتر رضا نیازمند، در قالب «طرح تدوین تاریخ شفاهی اقتصاد ایران» انجام داده و تا کنون بیش از 20 ساعت نوار از خاطرات او را ضبط کرده و بخشی از آن را در مجله تجارت فردا به چاپ رساندهایم. او بنیانگذار شرکت ملی مس است و معدن بزرگ سرچشمه را در دهه 50 بازگشایی کرده است. خاطراتی که میخوانید به قلم خود استاد نیازمند نوشته شده است. داستان بومیان مس سرچشمه و چگونگی زندگی آنان را سال گذشته در منزل ایشان ضبط کردیم که پس از پیادهسازی به مذاقشان خوش نیامد و گفت که میخواهم خودم این داستان را بنویسم. او در سن 93 سالگی پای لپتاپش نشسته و این داستان را برای ما روایت کرده است.
معاون وزیر اقتصاد در دهه 40 و بنیانگذار شرکت ملی مس ایران
داستان بومیان ناحیه سرچشمه – ناحیهای که 50 سال قبل اگر بزرگترین ذخیره مس جهان را نداشت حتما دومین ذخیره مس جهان را در دل داشت – نهتنها داستانی شیرین و خواندنی است بلکه الگویی است برای موارد مشابه و چگونگی برخورد با مردمی که در نهایت فقر و سختی – در یک نقطه دور افتاده کشور ما- زندگی میکردند و نمیدانستند که زیر پای آنان گنجی خوابیده که میلیاردها دلار ارزش دارد.
فکر نمیکنم کسی جز راقم این سطور از جزئیات این داستان خبر داشته باشد. بدین جهت بر آن شدم که در این دوران آخر عمر، تا دیر نشده این داستان را بنویسم، باشد که در راستای تاریخ مس سرچشمه باقی بماند و شاید الگویی شود برای طرز برخورد با وقایع مشابه در مواقع دیگر.
سرچشمه کجاست؟
سرچشمه ناحیهای کوهستانی و مرتفع است در استان کرمان که بین سیرجان و رفسنجان واقع شده و یکی از بزرگترین ذخایر مس جهان را در دل خود جا داده است.
مهندس انتظام (علی انتظام، دارنده گواهی کشف معدن مس سرچشمه) و مهندس خادم (نصراله خادم، بنیانگذار سازمان زمین شناسی ایران و رئیس این سازمان از سال 1341 تا 1353) از افرادی بودند که رضا شاه طبق روال هرسالش که صد نفر دیپلمه را به هزینه دولت به اروپا – خصوصا فرانسه – میفرستاد، آنها را هم به کشور فرانسه فرستاده بود و در مدرسه معدن تحصیل کرده و مهندس شده بودند. بین محصلینی که رضا شاه به اروپا فرستاد بیشترشان مهندس معدن شدند و برگشتند. دلیل اینکه بیشتر دانشجویان رشته معدن را خوانده بودند، این بود که رضاشاه میخواست یک کارخانه ذوبآهن در ایران بسازد و همه آنها را در معادن زغال و سنگآهن جهت تامین سوخت و مواد اولیه این کارخانه ذوبآهن بهکار گمارد. این محصلین پس از برگشت همه در اداره کل معادن مشغول کار شدند ولی در سال 1320 که متفقین به ایران حمله کردند، رضا شاه استعفا داد و به جزیره موریس تبعید شد و ماشینآلات کارخانه ذوبآهن هم هنگام حمل به ایران – در دریای مدیترانه – توسط متفقین ضبط و موضوع تاسیس کارخانه ذوبآهن به کلی مرتفع شد، در نتیجه عده زیادی از این محصلین، گرچه در اداره کل معادن استخدام بودند و حقوقشان را هم میگرفتند ولی عملا بیکار بودند.
برادران رضایی که بودند؟
از طرف دیگر چون جنگ جهانی دوم شروع شده بود قیمت فلزات اساسی مانند آهن و مس و سرب و نیکل در بازار جهانی بالا رفته و عدهای سرمایهداران در ایران علاقهمند به سرمایهگذاری در این معادن شدند که مشهورترین آنها برادران رضایی بودند.برادران رضایی معمولا به چوپانهایی که سنگهای رنگین پیدا کرده و برای آنها میآوردند، انعام خوبی میدادند، تا اینکه چوپانی از ناحیه کرمان مقداری سنگ سبز و آبی رنگ برای محمود رضایی آورد و انعامش را گرفت. محمود رضایی سنگها را به مهندس انتظام و مهندس خادم نشان میدهد و آنها گفتند که اینها سنگ معدن مس است. رضایی از آنها میخواهد که با آن چوپان به محل بروند و ناحیه را شناسایی کنند و نتیجه را به او اطلاع دهند. وقتی این مهندسین به محل میروند ملاحظه میکنند که یک چشمه در آنجا وجود دارد که سنگهای کف آن همه آبی رنگ است چنانکه گویی آب چشمه آبی رنگ است.
مهندس انتظام که در شناخت دورانهای زمین شناسی زیاد کارکرده بود تشخیص میدهد که این ناحیه متعلق به دوره
Eocen _ Miocen است و میتواند معدن بزرگی از ذخایر مس پورفیری در دل داشته باشد.در آن زمان معادنی که در ایران کشف شده و استخراج میشد همه از نوع رگهای بودند ولی این معدن رگهای نبود.در معادن رگهای کار استخراج آسانتر است، بهزودی کارگران یاد میگیرند که رگههای معدنی را پیدا کنند و آنها را استخراج کنند ولی در باره معدن پروفیری هیچگونه اطلاع و سابقهای در ایران موجود نبود. وقتی این مهندسین موضوع را به رضایی خبر میدهند او برای استخراج مس در این ناحیه اقدام میکند ولی بهزودی میفهمد که استخراج مس از این ناحیه هم پر خرج است و هم دانش فنی پیشرفتهای لازم دارد که در ایران موجود نیست. به این جهت دنبال یک سرمایهگذار اروپایی میگردد تا او سرمایه و دانش فنی را بیاورد تا اینکه شرکت سلکشن تراست انگلیسی حاضر به مشارکت در این کار میشود و قراردادی با رضایی منعقد میکند و در شرکتی که رضایی برای این کار تشکیل میدهد 30 در صد سهام به آن شرکت واگذار میشود.
آغاز بررسیهای سلکشن تراست
شرکت سلکشن تراست مشغول بررسی این معدن میشود و چندین چاه اکتشافی میزند و نشان میدهد که ذخیره این معدن بسیار بزرگ است و تامین سرمایه لازم برای استخراج این معدن از عهده آن شرکت خارج است.
سلکشن تراست به ناچار به بانکهای انگلیس و آمریکا مراجعه میکند ولی هیچکدام حاضر به قبول این ریسک نمیشوند و کار سلکشن تراست متوقف میشود. در این دوره بود که سازمان اوپک تشکیل شده بود، قیمت فروش نفت بالا رفته بود و ممالک نفتخیز منجمله ایران همه پولدار شده بودند.برادران رضایی دست به دامان هویدا، نخستوزیر وقت میشوند که دولت ایران به آنها کمک کند. هویدا هم طبق روال خودش موضوع را به شاه گزارش میدهد. شاه میگوید رضایی کار را به دولت تحویل دهد و هزینههایی که او و شرکت سلکشن تراست کردهاند توسط دولت پرداخت شود و دولت راسا عملیات استخراج و تبدیل مواد معدنی به مس خالص را بهعهده بگیرد.
من و دستور شاه
در همین موقع شاه به من دستور داد که شرکت دولتی مس سرچشمه را تشکیل دهم و من را بهعنوان مدیرعامل و رئیس هیاتمدیره آن شرکت منصوب کرد. در نتیجه محاسبه و پرداخت هزینههایی که رضایی و شرکت سلکشن تراست کرده بودند به من محول شد.
من هم ناچار شدم چند هفته در تهران بمانم و بهصورت هزینههای انجام گرفته توسط رضایی رسیدگی و حساب اورا پرداخت کنم. ولی محمود رضایی (برادر بزرگ) به شاه شکایت کرد که هزینههای ما پرداخت شد ولی ما از بابت کشف 4 میلیون تن مس که چند صد میلیون دلار ارزش دارد چیزی دریافت نکردهایم. شاه هم دستور داد، آقای مهندس اصفیا (نایب نخستوزیر) باضافه وزیر صنایع و معادن، وزیر کار و امور اجتماعی، وزیر دارایی، مدیرعامل سازمان برنامه و رئیسکل بانک مرکزی به ادعای جدید برادران رضایی رسیدگی و نظر خود را گزارش دهند.
این هیات در جلسات متعدد به ادعای برادران رضایی رسیدگی کرد و تمام مدارک اکتشافهای سلکشن تراست را هم خواست و رسیدگی و کشف حداقل 400 میلیون تن سنگ مس با عیار 21/1 را تایید کرد و گزارش جامعی به شاه داد.
شاه اقلام مختلف پیشنهادها را شخصا با حضور مهندس اصفیا (نایب نخستوزیر) و مهندس فرخ نجمآبادی (وزیر صنایع و معادن) یکایک رسیدگی و دستوراتی درباره پرداخت به رضایی صادر میکند.
وقتی که محمود رضایی از تصویب پرداختهای فوق اطلاع پیدا کرد مجددا نامه اعتراضآمیزی به شاه نوشت و اظهار کرد که حقوق او در این تصمیم رعایت نشده است. شاه که انتظار سپاسگزاری از برادران رضایی داشت از این اعتراض عصبانی شد و پیغام داد «اگر رضایی به آنچه تصویب کردهام رضایت ندهد صنعت مس را مانند صنعت نفت ملی اعلام خواهم کرد.» با این تهدید شاه رضایی ساکت شد و غائله خوابید و من توانستم افکارم را متوجه مدیریت این معدن بزرگ کنم، کاری که در آن هیچ تجربه و دانشی نداشتم.
اولین بازدید از سرچشمه
طبیعی است که اولین کار من در مس سرچشمه رفتن به معدن و دیدن ناحیه سرچشمه بود. از قاسم رضایی خواستم یک نفری که محل را میشناسد همراه من بفرستد تا او راهنمای من باشد.
آن شخص آمد، بلیت هواپیما خریدیم و به کرمان پرواز کردیم و از آنجا با یک اتومبیل سواری به طرف رفسنجان رفتیم. پس از استراحت کوتاهی در رفسنجان قرار شد با یک جیپ لندرور به سرچشمه برویم.
راه طولانی، در حدود 50 یا 60 کیلومتر بسیار نا هموار و با شیب زیاد و پر از چالهچوله را پیمودیم، از کوههای متعدد گذشتیم تا به محوطهای وسیع و تقریبا مسطح و شش هزار پا بالاتر از سطح دریا رسیدیم.
در قسمتی از این زمین جوی آبی بود سبزرنگ، که کمی از آب برداشتیم ولی آب سبز نبود و معلوم شد جدار این جوی آب سنگها آبی و سبز رنگ شدهاند که خود علامت وجود مس در این ناحیه بود.
در این ناحیه درختان گردوی بزرگی که نشانه قدمت آنها بود وجود داشت. در اینجا همه چیز عجیب و غریب بود که عجیبترین آن ساکنان بومی این ناحیه بودند. به وضوح دیده میشد که آنها از نژاد دیگری هستند. چهرهها سیاه رنگ موهای آنها سیاه مجعد. بدنها لاغر و استخوانی، از ما میترسیدند و خود را مخفی میکردند.
حیوان مورد علاقه آنها بز بود با موهای بلند. من این نژاد از بزها را میشناختم، حیوانی است خودکفا که هیچگونه احتیاجی به آدم ندارد. خودش غذای خودش را مییابد و میخورد و به صاحبش شیر و گوشت میدهد. یگانه مواظبتی که لازم دارد این است که در زمستانها لانه گرمی داشته باشد. به این جهت بومیان آنجا خانهها یا بهتر بگویم لانههایی درست کرده بودند که خودشان و بزشان باهم در آن لانهها زندگی میکردند.
بومیان این خانهها – یا لانهها- را «کپر» (با فتح کاف و پ) میگفتند و آن عبارت بود از یک چاله دایرهای شکل به عمق نزدیک به یک متر و مساحت حدود سه مترمربع، که روی آن را با شاخههای درختان گردو، بهصورت مخروطی شکل و آن را با شاخه و برگ درختان گردو پوشانده بودند. در یک طرف این کپر راهی بود برای ورود اعضای خانواده و بزها. در زمستانها حرارت بدن بزها این کپر را گرم میکرد.
این بومیان تنپوشی داشتند که یا از کهنهفروشی شهر رفسنجان خریده و یا خودشان از پوست بز درست کرده بودند.
محصولات این ناحیه در درجه اول گردو بود، که عدهای از شهر رفسنجان و سیرجان میآمدند و میخریدند یا با اجناسی مانند چاقو و تبر و لوازم پخت غذا یا لباس تعویض میکردند.
این بومیان برخی زمینها را بیل میزدند و سبزیهای مختلف و نوعی غلات میکاشتند و این به اضافه شیر و گوشت بز – غذای آنها بود.
برخی از این بومیان به رفسنجان و سیرجان هم رفت و آمد داشتند و کمی زبان فارسی یاد گرفته بودند، به طوریکه برخی لغات زبان فارسی بین آنها متداول شده بود.
دیدن این بومیان از دیدن معدن عظیمی که میلیونها دلار مس در دل دارد و اطراف این جلگه را پوشانده است برای من جالبتر بود. در حقیقت این بومیان اطلاع نداشتند که در وسط خروارها طلا زندگی میکنند. در نظر اول من به راحتی میتوانستم تصور کنم که بهزودی این بومیان را باید از سرزمین آبا و اجدادشان بیرون کنم و شهری به نام شهر مس در اینجا بسازم، صدها مهندس و هزاران تکنسین و کارگر به شهر مس بیایند تا سنگ مس را استخراج کنند و ذوب کنند و تصفیه کنند و بفروشند و ثروت زیادی از این عملیات حاصل کنند.
گرچه بهزودی این کار انجام میگرفت و این «کپر» نشینان هم از این زندگی مشقت بار رهایی مییافتند و در رفاه خیلی بیشتر زندگی میکردند ولی فکر خراب کردن زندگی این بومیان من را ناراحت میکرد. ولی چه میشد کرد به هم زدن آرامش این بومیان از وظایف من بود. با کوله باری از غم به تهران برگشتم در تمام راه خراب کردن کپرهای این بومیان و به هم زدن آرامش زندگی آنها چون پرده سینما از مقابل چشمم میگذشت تا اینکه در راه به خود گفتم: «تو وظیفه داری به هر صورت که شده تامین زندگی بهتر برای این بومیان را تا روزی که زنده هستند هرگز از یاد نبری و استخراج تنها مس و به دست آوردن میلیونها دلار نباید تورا لحظهای از این وظیفه غافل کند.»
فرداي آن روز مشاور حقوقي خودم را ماموريت دادم که برود و مطالعه کند که قوانين کشوري و خصوصا قوانين سازمان برنامه چه راه حلي براي افرادي چون بوميان مس سرچشمه در نظر گرفته است و اختيارات و محدوديت هاي من در اين باره چيست. دو روز بعد مشاور حقوقي قانون مربوط به «تصاحب املاک خصوصي مردم براي امور عمراني» را براي من آورد.
در اين قانون نوشته شده بود که هرگاه براي اجراي يک طرح عمراني لازم شود که ملک شخصي يا گروهي تصاحب شود ابتدا بايد با صاحبان ملک مذاکره شود و با توافق طرفين ارزش آن ملک تعيين و پرداخت و آنگاه آن ملک براي اجراي آن طرح عمراني به کار گرفته شود. اگر صاحب يا صاحبان آن ملک بر سر قيمت ملک به توافق نرسيدند بايد تعيين ارزش ملک به کارشناس سازمان برنامه يا کارشناسان وزارت دارايي محول شود و قيمت اعلام شده کارشناس مورد عمل قرار گيرد.
با توجه به اين قانون، نامه اي به سازمان برنامه نوشتم که کارشناسان خود را براي ارزيابي املاک بوميان سرچشمه معرفي کنند. چند روز بعد سه نفر کارشناسي که سازمان برنامه تعيين کرده بود در دفتر من حاضر شدند.
تلاش براي ارتقاي زندگي بوميان سرچشمه
من داستان بوميان سرچشمه را برايشان شرح دادم و گفتم که اين بوميان قرن ها در بالاي کوه هايي که بين رفسنجان و سيرجان قرار دارد، در ارتفاع شش هزار پا زندگي کرده اند. آنها در کپر هايي که خود ساخته اند و ارزشي ندارد خانه کرده اند، يگانه چيزي که دارند درخت گردو است که مي گويند مال ما است، برخي يک يا دو درخت و برخي بيشتر دارند. زمين هايي هم دارند که کشت مي کنند، ولي ثبت اسناد هنوز به آن ناحيه نرفته و کسي سند مالکيت ندارد. تمام اين بوميان در نهايت فقر زندگي مي کنند، ولي به نظر مي رسد که در آرامش زندگي مي کنند و من نمي خواهم اين آرامش آنها را به هم بزنم.
بعد به اين کارشناسان گفتم که من نمي دانم در آن نقطه دورافتاده شما چگونه مي خواهيد براي يک درخت گردو يا يک قطعه زمين که در آن کشت مي کنند قيمت بگذاريد، ولي سفارش من اين است که هر قيمتي که شما در نظر گرفتيد، سه برابر کنيد تا کسي شاکي نباشد. اميدوارم آنها با رضايت آنچه را دارند به ما بفروشند و خودشان با پولي که مي گيرند به سيرجان يا رفسنجان بروند و بتوانند آنجا زندگي کنند.
مشاور حقوقي من با اين سه کارشناس به سرچشمه رفتند. نام تمام ساکنان بومي سرچشمه نوشته شد و هرچه داشتند اعم از کپر و درخت گردو و زمين ارزيابي شد و اعداد ارزيابي سه برابر شد و اعلام شد که هرکس مايل است بيايد املاک خود را تحويل دهد و قيمت ارزيابي شده ملک خود را بگيرد و محل را به نماينده مس سرچشمه تحويل دهد. حدود يک سوم از ساکنان که معمولامجرد و مرد بودند آمدند و پولشان را نقد گرفتند و زمينشان را تحويل دادند و رفتند.
بقيه اعتراض کردند که پولي که به آنها مي دهند کم است و آنها نمي توانند با اين پول در شهر ها زندگي کنند.
حق با آنها بود. من تصميم گرفتم که محلي پيدا کنم تا اين گروه را به آن محل کوچ دهم و جوانان آنها را در معدن به کار بگيرم.
مشاور حقوقي من با چند نفر از اهالي رفسنجان ماموريت پيدا کردند که بين معدن و خاتون آباد که در شرق معدن بود بگردند و ناحيه مناسبي که آب و زمين خوب داشته باشد پيدا کنند. آنها پس از چند روز جست وجو گزارش دادند که يک ده خراب پيدا کرده اند که حدود 10 تا 15 کيلومتر از محل سکونت بوميان (به طرف خاتون آباد) فاصله دارد و از لحاظ ارتفاع از سطح دريا هم خيلي از محل بوميان مناسب تر است و يک قنات کم آب مخروبه هم دارد. من به اين ده رفتم. محل جالبي بود. فوري دستور خريد اين ملک را دادم. به زودي، مالک اين ده را پيدا کردند و آن را به نام شرکت مس سرچشمه خريد.
استخدام يک مهندس کشاورزي براي سرپرستي ده
من با دانشکده کشاورزي کرج آشنا بودم، نزد رئيس دانشکده رفتم و گفتم که يک فارغ التحصيل دانشکده کشاورزي کرج را که اهل سيرجان و يا رفسنجان بوده و کارنامه خوبي داشته باشد براي من پيدا کنيد تا استخدام کنم. او بلافاصله گفت يک فارغ التحصيل بسيار خوب اهل سيرجان را مي شناسم. قرار شد او را پيدا کند و به دفتر من بفرستد.
يک هفته بعد آن جوان به دفتر من آمد. ظواهر او بسيار برازنده بود، پيشنهاد من را قبول کرد که اداره اين ملک را به عهده بگيرد. به او گفتم به آن ده برو و ببين چه برنامه اي مي تواني بريزي که تمام بقيه ساکنان بومي سرچشمه را به اين دهکده منتقل کنيم، برايشان خانه بسازيم و زمين بدهيم تا کشاورزي کنند. شرکت مس تمام توليدات آنها را خواهد خريد. خلاصه اينکه اداره اين ده و اداره اين بوميان را به او دادم. به نظر مرد لايقي مي آمد، مدير دانشکده کشاورزي کرج هم بسيار او را تاييد کرد.
چند روز بعد، اين مهندس کشاورزي با يک برنامه عمراني جهت عمران آن روستا در اتاق من بود. طرح او از همه جهت خوب بود. اولين اجازه اي که مي خواست استخدام يک مقني (چاه کن) بود تا قنات ده را لاروبي کند. دوم يک معمار خوب که چند خانه در آنجا بسازد و استخدام چند کارگر که زمين ها را تسطيح کنند، سنگ خورده آنها را بردارند و براي کشت و درختکاري آماده کنند.
تمام تقاضاهاي او را انجام دادم و يک عدد جيپ لندروور هم براي رفت وآمدش خريدم و به خودش اختيار دادم که به هر ترتيب که مي تواند يک جاده اتومبيل رو بين آن ده و معدن بکشد.
در ضمن نقشه اي کشيديم که براي بوميان سرچشمه که هنوز محل سکونت خود را ترک نکرده بودند محل سکونتي بسازد و آن عبارت بود از چند بلوک ساختماني که هر بلوک سه پله از زمين بالاتر بود تا آب باران و برف داخل خانه ها نشود. روي هر بلوک يک راهروي عمومي بود و ده دستگاه اتاق سه متر در پنج متر چسبيده به هم ساخته مي شد. مانند قطار، جلوي تمام ساختمان ها يک راهرو سقف دار بود که برف و باران داخل اين راهرو نشود و رفت و آمد به اتاق ها آسان باشد.
هر اتاق دو قسمت داشت: قسمت اول، اتاقي سه متر در چهار متر که محل نشيمن بود. اين اتاق نشيمن با يک در به راهرو عمومي وصل مي شد. در قسمت آخر اين اتاق يک انباري بود که يک متر در چهار متر مساحت داشت و محل قرار دادن لوازم و رختخواب بود.
گوشه اتاق يک اجاق بود که آتش آن در زمستان با شاخه درختان تامين مي شد. اين اجاق هم گرماي اتاق را تامين مي کرد و هم مي شد که روي آن غذا پخت و چاي درست کرد.
در آخر اين راهرو ها چند توالت و چند حمام دوش ساخته شد و يک موتور ژنراتور هم برق همه را تامين مي کرد. براي پوشش سقف اين بنا ها که در اثر برف و باران چکه نکند، ورقه هاي پيش ساخته قير و گوني (ايزوبام) که در تهران ساخته مي شد، خريداري و به دهکده فرستاده شد.
از اين سکو ها سه عدد ساخته شد که مي شد روي هم سي خانوار را در آن جاي داد. مهندس کشاورزي اين نقشه را با کمک چند بنا و کارگر سيرجاني با قيمت بسيار نازل و در مدت بسيار کوتاه ساخت.
در ضمن آقاي مهندس کشاورزي براي خودش هم يک خانه مستقل سه اتاق خوابه ساخت تا پدر و مادرش هرموقع خواستند نزد او بيايند و يک اتاق تميز و مرتب هم هميشه داشت تا بازديدکنندگان از ده را در آنجا پذيرايي کند.
او در مدت کوتاهي با کمک يک مقني چشمه ده را چنان لاروبي کرد که آب آن بيش از 10 برابر شد. زمين قابل کشاورزي آنجا را هم تقسيم بندي و آماده براي کشت کرد. آنگاه به من اطلاع داد که آماده براي پذيرش بوميان مس سرچشمه است.
من مشاور حقوقي خود را به محل سکونت بوميان فرستادم تا بوميان را به تدريج به دهکده اي که براي اسکان آنها ساخته شده بود منتقل کند. انتقال از افرادي شروع شد که با تخليه محل سکناي خود رضايت داشتند، به زودي که محل سکناي بوميان تخليه مي شد. تعداد بيشتري براي رها کردن کپر ها و مهاجرت آماده مي شدند کمتر از يک ماه طول کشيد تا محل سکومت بوميان به کلي تخليه شد و ساکنان آن در خانه هايي که برايشان ساخته شده بود سکني کردند.
آغاز برنامه هاي مس سرچشمه
بيش وکم در همين موقع بود که استخدام کارمند و تاسيس ادارات مس سرچشمه در کرمان و رفسنجان آغاز شد. پيدا کردن محل کار و استخدام کارمند در کرمان به آساني صورت گرفت. نزديک ترين شهر به سرچشمه رفسنجان و سيرجان بود. راه سيرجان به معدن صعب العبور بود، ولي راه رفسنجان به معدن گرچه دورتر بود، ولي يک راه مالرو به طول حدود 55 تا 60 کيلومتر وجود داشت که يک پيمانکار محلي مشغول تعريض و تسطيح آن شد. به اين ترتيب رفسنجان محل موقت اداري مس سرچشمه شد. هرچه خانه قابل سکونت بود کرايه و تعمير کرديم، چند ساختمان براي ادارات و چند ساختمان براي سکونت موقت کارمندان آماده شد.
در محل معدن مشاور امور ساختماني ما مهندس «عزيز فرمانفرمائيان» بود. او نقشه شهر جديدي را براي کارکنان مس سرچشمه مي کشيد و پيمانکاران را براي ساخت خانه هاي مسکوني و ساختمان ادارات مس سرچشمه انتخاب مي کرد و به اين ترتيب کارهاي ساختماني وسيعي در محل سرچشمه شروع شد. در اين موقع ورود کارکنان آناکاندا هم آغاز شد. آنها موقتا در رفسنجان اسکان داده شدند و به تدريج که خانه سازي در سرچشمه پيشرفت مي کرد، آنها هم به سرچشمه منتقل مي شدند.
اتمام اسکان بوميان در دهکده جديد
پس از اتمام ساخت محل زندگي بوميان و انتقال آنها به دهکده جديد، مشاور حقوقي من براي بوميان توضيح مي داد که تمام سالخوردگان که در اين ده سکني کرده اند، علاوه بر پول مختصري که از واگذاري ملکشان گرفته اند به آنها که زوج هستند (يعني يک مرد با همسر سالخورده اش) ماهي 500 تومان و آنها که مجرد هستند ماهي 300 تومان مستمري پرداخت خواهد شد.
تمام فرزندان اين بوميان که در سن کارکردن بودند در معدن به کار مشغول شدند. به ياد دارم که مزد يک کارگر ساختماني در تهران روزي 20 تومان بود. حقوق اين کارگران هم روزي 20 تومان تعيين شد.
براي تمام فرزندان کوچک تر از 16 سال مدرسه شبانه روزي سواد آموزي پنج کلاسه ساخته شد. اينها طبق برنامه اي که برايشان نوشته شد طي اين پنج سال به خوبي قادر به نوشتن و خواندن و چهار عمل اصلي جمع و تفريق و ضرب را مي آموختند.
براي پسران، پس از گذشت پنج سال سوادآموزي، مدرسه کارآموزي شبانه روزي تاسيس شد تا بنايي، لوله کشي، سيم کشي و جوشکاري بياموزند و براي دختران پس از گذشت پنج سال دوره سوادآموزي، مدرسه شبانه روزي کارآموزي دخترانه تاسيس شد تا آشپزي، خانه داري، پرستاري و کار در هتل و درمانگاه بياموزند.
بومياني که حاضر به ترک محل زندگي شان نشدند
به اين ترتيب مهاجرت بوميان به اين دهکده و اسکان آنها و نام نويسي فرزندانشان در مدارس آغاز شد. هر روز چند خانواده آماده مي شدند، پول املاکشان را مي گرفتند و با کاميون به دهکده جديد نقل مکان مي کردند. تا اينکه چند خانواده حاضر به مهاجرت نشدند. آنها مي گفتند که قبر پدر يا مادرشان آنجا است و حاضر نيستند که آنها را ترک کنند. مشکل عجيبي شده بود. آنها 6 يا 7 خانواده بودند. من آنچه در توان داشتم براي آنها فراهم کرده بودم ولي براي مشکلي که آنها ارائه مي کردند، راه حلي نداشتم مادام که آنها محل را تخليه نمي کردند، راه اندازي معدن ميسر نبود.
به ياد آوردم روز اول که به محل بوميان رفته بودم به خودم تذکر داده بودم که «تو وظيفه داري به هر صورت که شده تامين زندگي بهتر براي اين بوميان را تا روزي که زنده هستند – هرگز از ياد نبري و استخراج تن ها مس و به دست آوردن ميليون ها دلار نبايد تورا لحظه اي از اين وظيفه غافل کند.» اکنون بوميان به محل جديد رفته و زندگي بهتري براي خودشان و فرزندانشان تامين شده چگونه مي توانم، اين آخرين مشکل را براي اين چند خانواده حل کنم؟ انتقال با زور ژاندارمري اصلاجالب نبود.
دعوت از يک روحاني
با يکي از دوستانم که تجربه زيادي از زندگي داشت، موضوع را در ميان گذاشتم. او پس از يک روز تفکر پيشنهاد کرد که يکي از روحانيون سيرجان را دعوت کنم که بيايد و با اين چند نفر صحبت کند و نظر شرعي بدهد که انتقال قبور پدر و مادر اين خانواده ها ايراد مذهبي ندارد و به آنها تفهيم کند که شرکت مس مي تواند اين کار را انجام دهد و بعد اگر اين چند نفر باز هم راضي نشدند، آنها را بازور به دهکده جديد منتقل کنند.
ديدن شخصي با لباس روحانيت کار خود را کرد، کارگران ما، باقيمانده استخوان هاي اموات را در جعبه هاي چوبي جدا گانه که ساخته بوديم، قرار دادند و روي آن جعبه ها نام متوفي را نوشتند و يکي بعد از ديگري اموات را به نزديکي دهکده جديد بردند و در قبر ها جا دادند معترضان هم ناچار شدند که به دهکده جديد بروند. گرچه صداي گريه و زاري اين 7-6 نفر هنوز در گوشم باقيمانده و آزارم مي دهد، ولي وقتي به رفاهي که براي اين قوم مهيا کردم فکر مي کنم، کمي آرام مي شوم.چند ماه گذشت. افرادي که به اين دهکده منتقل شدند، همه خانه دار شدند. همه جوان هاي بيش از 16 سال در معدن به کار گمارده شدند همه جوانان زير 16 سال به مدرسه شبانه روزي سپرده شدند، براي همه افراد مسن که بيش از 50 سال داشتند مستمري پرداخت شد (اگر زن و شوهر با هم بودند ماهي 500 تومان و اگر مجرد بودند ماهي 300 تومان). حمام و سلماني مجاني و لباس اونيفورم (شبيه به لباس آبي رنگي که مائو براي چيني ها متداول کرده بود) براي همه تهيه شد و پوشيده بودند. اين عوامل موجب شد که به مرور زمان چهره هاي سياه و اندام هاي لاغر آنها تغيير کند. سر هاي با موي کوتاه و لباس هاي مائويي و اندامي که غذاي کافي خورده و چهره هايي که از سياهي آن کاسته شده و از همه مهم تر اختلاط و امتزاج آنها با ديگر قوم ها که از نقاط ديگر ايران به معدن آمده بودند، نژادي بهتر را به وجود آورد که آتيه بهتري براي آنها پيش بيني مي کرد، اين بهبود موجب آرامش من مي شد.
نگراني از جلوگيري پرداخت مستمري به سالخوردگان
در دل من يک نگراني وجود داشت و آن اين بود که وقتي من اين شغل را ترک مي کنم جانشين من ممکن است، حقوق مستمري که من بدون کسب مجوز براي بوميان سالخورده برقرار کرده بودم، پرداخت نکند و بگويد اين پرداخت ها بدون مجوز دولت انجام گرفته و غيرقانوني است و حداقل اينکه جلوي اين پرداخت ها را بگيرد. ناچار دنبال راه حلي براي اين کار مي گشتم.
در محل معدن، طبق قرارداد با شرکت آناکاندا، کارهاي معدن آغاز شده بود. عزيز فرمانفرمائيان و دستگاه مجهزي که داشت نقشه شهر مسکوني سرچشمه را تهيه کرده بودند، چندين پيمانکار مشغول ساخت شهر مسکوني بودند. عمليات معدني هم تازه آغاز شده بود.
همه اين فعاليت ها سيمان احتياج داشت. اوپک تازه تاسيس شده بود و درآمد نفت ايران از بشکه اي چند سنت به بشکه اي چند دلار بالارفته بود. به دستور نسنجيده شاه برنامه هاي عمراني يک مرتبه دو برابر شده بود. سفارش هاي خارجي مديران طرح هاي عمراني دو برابر شده بود. کشتي هاي حامل ماشين آلات سفارش داده شده به خارج –خليج فارس را پر کرده بودند– بنادر ايران نمي توانست اين همه کالارا ترخيص کند. کشتي ها بايد چهار ماه انتظار بکشند تا بتوانند پهلو بگيرند و بار خود را تخليه کنند.
برنامه هاي عمراني که دو برابر شده بود همه سيمان مي خواستند سيمان توليدي در داخل کشور ناياب شده بود. نيروي هوايي ارتش براي ساخت پايگاه هاي خود خصوصا پايگاه بزرگ چا بهار تمام توليدات کارخانه سيمان کرمان را در اختيار گرفته بود.
تهيه سيمان سدي شده بود که جلوي پيشرفت تمام برنامه هاي عمراني منجمله کارهاي مس سرچشمه را مي گرفت.
من نمي توانستم مانند ساير مديران طرح هاي عمراني دست روي دست بگذارم و کار ها را تعطيل کنم تا دولت براي سيمان چاره اي بينديشد.
بلافاصله معاون خودم مهندس باقر کيا را آماده کردم که برود و براي ما از کشور هاي خاور دور سيمان بخرد.
من سال ها نماينده ايران در سازمان بهره وري آسيا بودم. اين سازمان را چهارده دولت آسيايي (منجمله ايران) تاسيس کرده بودند و من چندين سال نماينده ايران در اين سازمان بودم دو سال هم رياست اين سازمان را به عهده داشتم. اين رفت و آمد ها موجب شده بود که باعده زيادي از مديران موثر اين 14 کشور آسيايي آشنا شوم.
از موقعيت استفاده کردم و مهندس باقر کيا را کتبا به همه اين افراد معرفي کردم و خواهش کردم در خريد سيمان به او کمک کنند.
مهندس کيا مسافرت خود را آغاز کرد. از اين کشور به آن کشور. او منظم به من تلفن مي کرد و مذاکراتش را با نمايندگان اين کشور ها شرح مي داد. متاسفانه هيچ کدام از اين کشور ها سيمان اضافي براي فروش به ايران نداشتند.
مهندس کيا آماده برگشت بود که من به ياد کشور آفريقاي جنوبي افتادم. روابط سياسي ايران و آفريقاي جنوبي بسيار خوب بود و سفير ايران در آفريقاي جنوبي هم (دکتر احمد تهراني) از منسوبين و دوست ديرينه من بود. بلافاصله به مهندس باقر کيا گفتم که به آفريقاي جنوبي برود و از دکتر تهراني کمک بخواهد.
نامه اي در اين زمينه به دکتر تهراني نوشتم. او هم با مقامات دولت آفريقا مذاکره کرد، گفتند که سيمان دارند و آماده فروش به ايران هستند. مهندس کيا به آفريقا رسيد و من ميزان سيماني که بايد بخرد به او اطلاع دادم قرارداد خريد سيمان بدون اشکال منعقد شد. خوشبختانه دکتر احمد تهراني خود در انگلستان حقوق خوانده بود و توانست قرارداد مناسبي با مقامات آفريقاي جنوبي منعقد کند.
مهندس باقرکيا با موفقيت مراجعت کرد و به زودي کشتي هاي آفريقاي جنوبي مملو از سيمان يکي بعد از ديگري به بندر عباس رسيدند و متوجه شدند که حداقل چهار ماه بايد در خليج فارس در انتظار بايستند تا بار خود را تخليه کنند.
در چنين حال و احوالي اگر سيمان هاي خريداري شده ما بلافاصله از کشتي تخليه و به محل مصرف حمل نمي شد تمام تبديل به سنگ مي شد و به درد هيچ کاري نمي خورد.
من هم بسيار نگران بودم حالاکه خريد سيمان با موفقيت انجام شده و کشتي هاي حامل سيمان يکي بعد از ديگري عازم خليج فارس شده اند نه امکان دسترسي به بندر بود تا تخليه شوند و نه امکان نگهداري سيمان وجود داشت.
در مس سرچشمه من کارمند لايقي به نام مسعود قراچه داغي داشتم که پس از فوت پدرش ناچار شده بود دروس دانشگاهي خود را نيمه تمام رها کند و به پيمانکاران راه و ساختمان در نواحي گرمسير جنوب ايران بپيوندد، جاده بسازد، پل بزند و کارهاي سخت را قبول کند تا بتواند هزينه زندگي خانواده و تحصيل برادرش را تامين کند. اين سختي ها او را فولاد آبديده کرده بود.
من او را به بندر عباس فرستاده بودم تا دفتر و انباري بسازد و ماشين آلات مس سرچشمه را که سفارش داده شده بوديم ترخيص کند و به معدن بفرستد. حال تخليه سيمان ها هم به کارش اضافه شده بود.
در اين ميان شخصي به نام رضا خاکي در تهران به من مراجعه کرد که استخدام شود. خيلي خوش لباس بود و ادعا مي کرد که در هر شرايط سختي مي تواند کار کند. به او گفتم که تو را استخدام مي کنم ولي بدان که کار دشواري خواهي داشت، آن هم در بندرعباس، زير آفتاب داغ. گفت حاضرم مرا امتحان کنيد.
او را استخدام کردم و نزد مسعود قراچه داغي فرستادم و تلفني به او گفتم که اين آدم خيلي از خودش راضي است او را امتحان کن شايد خوب از کار درآيد.
حال که کار تخليه سيمان به کار اصلي قراچه داغي اضافه شده بود او هم اين کار را به عهده رضا خاکي گذارد تا امتحانش کند.
چند روز بعد قراچه داغي تلفن کرد که اين آقا وقتي که مسووليت تخليه سيمان ها و حمل آنها را به معدن به او دادم چمدانش را باز کرد و يک لباس کار اتو کرده از آن بيرون آورد و پوشيد و بلافاصله دست به کار شد. اين آقا مبتکر هم بود در انتظار نماند تا آش را بپزند و جلوش بگذارند و بگويند بفرما….
اولين ابتکاري که او کرد، ساخت يک اسکله سيار بود. مقدار زيادي الوار هاي 2 متري خريد آنها را باکابل هاي آهني به هم متصل و روي دريا رها کرد. اين اسکله سيار روي آب مواج و شناگر بود و مي توانست از بين کشتي هايي که در انتظار تخليه بودند رد شود و به کشتي هاي سيمان ما برسد. لازم نبود که کشتي هاي ما در نوبت باشند تا نوبت تخليه آنها برسد. بلکه در حقيقت اسکله سيار ساخت اين آقا بود که ساحل را به کشتي سيمان وصل مي کرد.
تصميم دوم که اين جوان گرفت اين بود که ساعت کار کارگران را از روز به شب منتقل کرد. کارگران شيفت اول ساعت پنج بعد ازظهر مشغول کار مي شدند آنها هفت ساعت کار مي کردند تا نيمه شب آنگاه شيفت دوم شروع مي شد تا ساعت هفت صبح که کار تعطيل مي شد.
دستمزد کارگران کارمزدي بود نه روزمزدي و ارتباط داشت به تعداد کيسه سيمان که تخليه مي کنند و دستمزد ها همان روز پرداخت مي شد.
اغلب کارگران دو شيفت کار مي کردند. وقتي که از دور نگاه مي کردي کارگران مانند مورچه هايي بودند که دنبال هم هر کدام يک کيسه سيمان بر پشت به سرعت روي اسکله به سمت ساحل در حرکت بودند.
اداره ترخيص شرکت مس سرچشمه با ابتکار و همت همين آقاي رضا خاکي اداره اي شد که توانست تمام سيمان هاي خريداري شده را بدون اينکه کشتي هاي ما در انتظار نوبت بايستند، تخليه و در انبار بندرعباس ذخيره کند. (بعد ها آقاي خاکي به مقامات بالايي در مس سرچشمه ترقي کرد)
حالاسيمان حاضر شد ولي هنوز کارها در معدن سرچشمه آنقدر پيشرفت نکرده بود که بتوان اين همه سيمان را قبل از اينکه سنگ شوند مصرف کرد.
من شنيده بودم که نيروي هوائي ارتش پايگاه بسيار بزرگي در چابهار در دست ساخت دارد و دولت کارخانه سيمان کرمان را براي احتياجات نيروي هوائي تخصيص داده ولي توليد کارخانه سيمان کرمان براي رفع احتياجات نيروي هوائي کافي نيست و نيروي هوائي از برنامه اش عقب افتاده است. فوري به نزد او رفتم و پيشنهاد دادم که سيمان ما را که در بندرعباس آماده است بخرد و به جاي آن سهميه سيمان کرمان را در آتيه بما بدهد. فرمانده نيروي هوائي چنان خوشحال شد که گفت تو ناجي من هستي. اگر تو نبودي آبروي من مي رفت. در اين معامله ما هر کيسه سيمان را 10 درصد بيشتر از قيمت تمام شده فروختيم و چند ميليون تومان سود به دست آورديم.
يادم هست که همان روز ها دکتر اقبال، مديرعامل شرکت نفت، به من تلفن کرد و گفت: «ديشب در دربار مهماني بود من پشت شاه ايستاده بودم که شهرام پسر اشرف پهلوي که افسر نيروي دريائي و فرمانده نيروي هو ور کرافت در خليج فارس بود جلو آمد و گزارش اسفناکي از وضع کشتي هايي که بار براي ايران مي آوردند به اطلاع شاه رساند که آنها بايد چند ماه در خليج فارس انتظار بکشند، مبالغ بسياري جريمه بگيرند تا بارشان را تخليه کنند و در آخر گفت که فقط کشتي هايي که سيمان براي يک شرکت دولتي مي آورند بلافاصله که نزديک بندر عباس مي رسند يک اسکله چوبي به آنها نزديک مي شود و تمام بار آن را در کوتاه ترين مدت تخليه مي کند. شاه گفت مي دانم اين کار رضا نيازمند است.»
حل مشکل پرداخت مستمري به بوميان
وقتي که کار تحويل سيمان ها به نيروي هوائي به راه افتاد به رئيس حسابداري خودم دستور دادم که يک حساب مخصوص در بانک ملي براي پرداخت مستمري بوميان مسن در سرچشمه، در بانک ملي باز کند و اين 10 درصد سودي را که از فروش سيمان به نيروي هوائي ارتش حاصل مي شود به آن حساب بريزد و مستمري سالخوردگان را هم از آن حساب پرداخت کند تا ديگر موضوع مجوز پرداخت مستمري هرگز مطرح نشود.
بدين ترتيب اعتبار لازم براي پرداخت حقوق مستمري اين افراد از محلي خارج از وجوهي که سازمان برنامه به شرکت مس سرچشمه مي داد تامين شد و خيال من هم راحت شد که بعد از من کسي نخواهد توانست جلوي اين پرداخت را بگيرد.
اين بود داستان انتقال بوميان سرچشمه که در خانه هاي جديدشان به راحتي اسکان پيدا کردند و نه تنها تا آخر عمر حقوق مستمري ماهانه گرفتند بلکه روزها در زمين کوچکي که آن مهندس کشاورزي در اختيارشان گذارده بود سبزي کاري و مرغ داري مي کردند و آشپزخانه معدن تمام محصولات و تخم مرغ هاي آنها را مي خريد.يک بهداري با پزشک و داروي مجاني هم در اختيار آنها بود. فرزندان بزرگ تر از 16 سال آنها همه در معدن به کار گرفته شدند و در خانه هاي کارگري سکني کردند. فرزندان کمتر از 16 سال آنها هم همه در مدارس شبانه روزي معدن مشغول تحصيل بودند.اکنون پنجاه سال از آن روزها مي گذرد، بوميان تا آخر عمرشان در آنجا زندگي کردند و فرزندانشان با بقيه کارکنان مس سرچشمه آميختند و ديگر خاطره اي از بوميان مس سرچشمه و زندگي رقت بار آنها باقي نمانده است.
وَ الْباقِياتُ الصالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِكَ ثَوابا.